تمامی حقوق این وب سایت متعلق به رمان های من است. || طراح قالب avazak.ir
رمان های من

فصل 6

فکر نمیکردم انقدر بی عرضه باشم ولی انگار صحنه های آشنایی برام تکرار میشد. قیافش اصلا برام اشنا نبود ولی انگار قبلات همچین اتفاقی برام افتاده بود. این افکارها بی جونم کرده بود. اصلا تمرکزی نداشتم که حتی دفاع کنم چه برسه به حمله. انقدر کتکم زد که نالم بلند شد. نمیتونستم کاری کنم دیگه داشتم بیهوش میشدم تا صدای یک مرد اشنا بگوشم خورد...


[ بازدید : 17 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ جمعه 28 مهر 1396 ] [ 14:35 ] [ @ElS ]

فصل5

(الینا)

هیچی یادم نمیاد... هیچی فقط یه آهنگ توی ذهنم مرور میشد نمیدونم چرا ولی هی برام تکرار میشد و من رو روانی میکرد...

تموم خاطراتمون شد توی تکستام گم
ببین کجا رفتی یکسال شد
حالا این منم که بالام و تو پشیمونی
پله هایی که ازش بالا رفتمو بشمار تو
یادته بیست چاری همش پشت خط بودم
جلوی چشم من بود که قلبتو بش دادی
حالا برگشتی میگی هنو عاشقمی
عاشق من نیستی تو عاشق ارشادی
نامرد ببین دور شو تو ازش
فاصله بگیرین از همدیگه
مادرم معلومه میدونه تو رو دوست دارم
واسه یه حرف راستم اسم تو رو قسم میده
دلم قدیمو میخاد پنجره خونه رو به رویی
اون دختری که شال آبی روی سرش بودش
اون دختری که لنز توی چشاش نمیزاشت
اون دختر خونواده دار و اخلاق خوبش
خستم از نقاشی چهرت از ادمای برفی
از پلاک گردنم از هزیون شبا
از خود اردیبهشتی من آرامش پیشت
غریبه خوش اومدی
ولی پیشم دیگه نیا
از عذاب و کابوسام
از خودمم فراری
سیانور خوردم چون واسه پاتوق صدتا جا رو داری
چقد زخم زبون واسم گرفتی قیافه
تیک عصبی گرفتم با اون دیدمت تو کافه
ببخش ببخش ببخش گلم
چون منو بازی دادی
ببخش ببخش بدون من زندگی شادی داری
ببخش ببخش ببخش عزیزم
که هی منو قال میزاری
ببخش وقتی که من میخامت
هی منو جا میزاری
من بودم با کوله بار غمم
تو وصل بودی به توله های حول
الکی میخوردی جون ما رو قسم
حتی دست کشیدش خونواده ازم
کوله بارو بستم که راحتشی بی من
اینو اون کنار تو راحت بشینن
امیدوارم که اون روزو ببینم
که خنجرمو به اون دل پارت کشیدم

این توی لعنتی به من دیس لاو کشوندی
این موزیک لعنتی هی منو کوچیک کرد
سر تو و اون لاشخورای دورت
صد بار خواستم بگم بای موزیک من
تو که گذشتهامم به باد فنا دادی
یادته قرار بود آینده نشینم
من بیچاره واسه اینکه برگردی پیشم
تو در و دیوار خونم هی ساعت کشیدم
سر تو خونوادمو دادم و حیثیتمو
دوریتو از خودم حس میکردمو
چقد بت گفتم دستمو بگیر بازم
عکسموبهت نشون میدن و تو میگی نمیشناسم
الانو نبین که حرصی شدم
تو وقتی رفتی من واسه خودم کسی شدم
بخدا صدبار گفتم نموندم و چراباتو
تو رفتی جاتو دادم به قرصای ترامادول
تو خیانت میکردی مهرت تو دلت باز نشست
با اون چون با کلاس بود و کراوات می بست
شنیدم کردی بدن پاکتو فداشو
میپوشی اون لباسای مارکتو براش
این و اون اسمتو میارن زیر هر پستم
یعنی این بود آخرش این بود دستمزدم
شنیدم اون شبا عکساتو جلوت میزاره
بوی عطرش میپیچه تو کمد دیواری
من بودم با کوله بار غمم
تو وصل بودی به توله های حول
الکی میخوردی جون ما رو قسم
حتی دست کشیدش خونواده ازم
کوله بارو بستم که راحتشی بی من
اینو اون کنار تو راحت بشینن
امیدوارم که اون روزو ببینم
که خنجرمو به اون دل پارت کشیدم

نمیدونم چرا این آهنگ توی ذهنم میپیچید... هیچی ازینا حالیم نمیشد... شاید قبلا شنیده بودم... خودمو نمیشناسم ولی خیلی مرتب این آهنگ رو با آهنگ و ریتمش توی ذهنم مرور میشد... (براتون آهنگشو میزارم) یادم نمیاد ولی شاید نزدیک سه بار اینو خوندم و بیهوش شدم...

******

سه روز ار اون روز گذشته ولی من هنوز چیزی یادم نمیاد... دیگران پسری رو بهم نشون میدن به اسم کارن میگن این بوده که به سرت ضربه وارد کرده... خودشو ندیدم فقط عکساشو نشونم میدن... میگن از روزی که بهوش اومدم سر به بیابون گذاشته... ینی چیشو نمیفهمم... همه میگن من یه شخصیت جدیدی بهم وارد شده که دیگه هیچ کس منو نمیشناسه... بدنم پر از کبودیه... اولین باری که نگاه کردم، خیلی ترسیدم... از بابایی پرسیدم که چرا باید بدنم اینجوری باشه؟ کارن این کارو کرده؟ ولی اون گفت: تو یه رزمی کاری که با هرکس به مبارزه میپردازی... گاهی اوقات میزنی گاهی اوقاتم کتک میخوری.. چیز خاصی نیست! هرچقدر جنم داشته باشی موفق تری!نباید از چیزی بترسی و هرکسی که بهت حمله کرد، برای حفظ جونت، هرکاری که دفاع محسوب بشه باید انجام داد حتی اگر ازت قوی تر باشه. انسان باید برای زنده موندن تا آخرین توانش بجنگه وگرنه بعداز مرگش باید جواب گوی کارهایی که نکرده باشه.با تعجب پرسیدم جوابگوی کی؟ گفت: زندگی پس از مرگ ادامه داره... دیگه هیچ نگفت ورفت وم نو گذاشت با یه عالمه ابهامات.... بعد از اون تا تونستم آهنگ گوش کردم تا شاید خیلی چیزارو به یاد بیارم ولی هیچ بیاد نیوردم ... شاید نباید ب یاد بیارم و یه زندگی جدیدی رو شروع کنم. کم نمیارم بهترین مبارز میشم... یکاری میکنم ماکان به زانو درآد... دارم برات آقا ماکان!

شش ماه گذشت

عملیات شروع شده ولی چون تجربه ای نداشتم کارهای هکری رو امپراطور که هیچی ازش نمیدونم انجام میداد و همه رفته بودن بیرون جز من... نخاستم کسی پیش من بمونه.. تنهایی رو دوست داشتم...و آرامش سکوت... من توی قصر تنها بودم ولی ده تا نگهبان و سه تا باغبان هنوز بودند ولی توی حیاط بودند... خیلی نقششون جالبه ولی اگه از این یکی در وارد میشدن، راحتتر به محموله میرسیدن...

صدای شکستنی اومد... نگهبانا و باغبونا که تو نمیان... پس این صدای شکستن کار کیه؟؟؟ صدای حرف زدن میومد انگار طرف خیلی حرسی بود... اروم رفتم سمت اتاقم... صدا از اتاق بابا میاد... منم مثل بقیه وظیفه حفظ امنیتو دارم... ولی من که نمیتونم باهاش مبارزه کنم چون کسی که میاد ماموریت قطعا یه کارکشتس... تلاشمو میکنم زنده که میدونم میمونم بقیش دیگه مهم نیست...

با اعتماد به نفس جلوی اتاق بابا وایستادم... یه نانچیکو از روی دیوار برداشتم و میخاستم درو باز کنم که اون درو باز کرد.... چشمامون قلمبه بهم دیگه زل میزدیم.... یه پسر با چشمای سبز، موهای بود، بدنی ورزشکاری زیبا و گلدونی شکل... چقدر خوشگلهــــــــ دوش دالم. اخمی کرد و به سمتم حمله ور شد.....


برچسب ها: تنفر با چاشنی عشق ,
[ بازدید : 42 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 8 مرداد 1396 ] [ 12:46 ] [ @ElS ]

فصل4

دقیقا چهار روزه که همه بهم غر میزنن ولی من مجبورم تحمل کنم و اینکه حرفاشون کش پیدا نکنه خودمو یه بیرحم نشون بدم. تا قبل ازین در این حد بودم که ناراحت نمیشدم ولی حالا دیگه خیلی سوختم. من یه سنگدلم که کار احمقانۀ خودمو خوب جلوه میده... ماکان از تالار بیرون اومد و به سمت من اومد. با غمی توی چهرش و صدایی پر از درد که تاحالا نشنیده بود زیر لب زمزمه کرد: برو تو اتاق احمد، کارت داره...

قلبم درد اومد... کلافه بلند شدم و قدم برداشتم. برای حفظ حالتم و غرورم اخمامو تو هم کشیدم... وارد اتاق احمد شدم. این چند روز اصلا نخواست که منو ببینه... و الان... این مرد پر تعصب و مغرور به طرز عجیبی شـــــــــــــــــــــکــــــــــــــــســــــــــــــــــــتـــــــــــه شــــــــــــــــــــدهــــــــــــــــــ

غم عجیبی توی چشمام جمع شد. تنها دارایی این پیرمرد الینا بود... تنها کسی که داشتــــــ شرمم شد... احمد با غمی بی حد و اندازه گفت: باور نمیکنم بهترین شاگردم، بهترین استاد قصرم، تک پسرم، دختر یکی یدونم رو ازم بگیره... مگه اون چکار کرده بود بی شرف که از صفحه پاکش کردی؟ نتونستی نفس کشیدنشو ببینی که الان یکاری کردی که دستگاه بجاش نفس بکشه؟ مردتیکۀ رذل فکر کردی به این راحتی ازت میگذرم؟ هستیمو ازم گرفدی هستیتو به آتیش میکشم... فردا اگه بهوش نیاد... آیییی قلبمممممم .... ماکـــــــــان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دارم میمرم کمکم کننننننن...

*******

الینا باید امروز بهوش بیاد... نیاد همه میمیرن... یه نگاه به بدن بی جون الینا پشت شیشه انداختم، یه نگاه به چشمای دکتر... با جدیت گفتم: گفتید که هر چیزی که ضربان قلبش رو بالا ببره میتونه برش گردونه؟؟ من میخام باهاش حرف بزنم حتما صدامو میشنوه... هر تلاشی که میتونم میکنم تا بهوش بیاد.اجازه میدیدید؟

- آره پسرم! برو لباسای مخصوص بپوش بعد وارد اتاقش شو..

+ متشکرم آقای دکتر...

با لبخند پیروزمندانه مکان رو ترک کردم. سریع استریله شدم و وارد اتاقش شدم...

- الینا گوش کن چی میگم. من کارنم. من کارنی هستم که از کارش پشیمونه. الینا برگرد چون همه بهت نیاز دارن. بابات شکسته شده... هیچ کس نمیتونه بخنده... اگه برگردی میگم استادتو عوض کنن و من استادت نباشم... اگه تو بخای میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نمیکنم... اگه تو بخای میمونم و تموم دنیا رو به پات میریزم... دیگه تو بت نمیگم... بخاطر موهای یکدست سفید شده بابات برگرد... ماکان داغونه... امید گم گوره... بیا همه بتو نیاز دارن... الینا ازت خواهش میکنم... امروز روز آخره بهوش نیای، خاکت میکنن... میدونم مامانتو میخای ولی بابات بدون تو دیگه زنده نمیمونه....

اشکاش جاری شد.... این نشونه خوبی بود... پس روی باباش حساسه...

- بابات اگه اوردت اینجا انقدر سختی بهت داد بخاطر این بود که نه میتونست بی تو بمونه نه میتونست جونتو بخطر بندازه... همش بخاطر خودت بود... برگردو ببین چقدر از برگشتنت خوشحال میشن... بگو چکار کنم برگردی. هرکار تو بگی من میکنم. تروخدا برگرد...

چشماش داشت باز میشد. بدون تامل دکترو صدا زدم. رفتم توی حیاط ، به ماکان زنگ زدم و گفتم: به احمد بگو دخترشو بهوش اوردم. بیاد ببینتش...


[ بازدید : 16 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 4 مرداد 1396 ] [ 14:09 ] [ @ElS ]

فصل 3

*****

(کارن)

اصلا فکر نمی کردم انقدر پست شده باشم. عذاب وجدان شدیدی بهم دست داد. خدایا ازم نگیرش. جواب بقیه رو چجوری بدم؟ با دلم چکار کنم؟ تف استادا رو چجوری از روی صورتم کنار بزنم؟ من قرار بود محافظش باشم نه عزرائیل جونش.... سرش بدجور خون میاد... نه میتونم گروهو ول کنم نه میتونم الینا رو بیمارستان نبرم. بهتره به امپراطور بزنگم بگم اون پشتیبانی رو زیرنظر داشته باشه. این بهتر از همس.

- الو؟ امپراطور شمائید؟ چرا جواب نمیدین؟ الینا دختر احمد بیهوش شده و حالت خوبی نداره... زودتر باید برسونمش بیمارستان. خواهش میکنم جواب بدید. گروه به پشتیبانی شما نیاز داره! کمکمون کنید؟

- پس بنظرت کی تو این مدت کارهای پشتیبانی رو انجام میداده؟ الینا فقط دستور اولیه رو صادر میکرده... ببرش بیمارستان درپیت تا درمورد حادثه تحقیق نشه. من حواسم به همه چیز هست...

بلافاصله قطع کردم و بدن ضعیف و بی جون الینارو به بغلم کشیدم. انقدر لاغره که توی بغلم گم میشه... سرش رو با یه پارچه محکم بستم تا خونریزیش بند بیاد ولی اونقدر ضربه عمیق بود که این روش های سنتی اثر ساز نبود. نیم ساعته به بیمارستان رسیدم. پرستارا با دیدن اون همه خون رو صورت الینا وحشت کرده بودن. هیچ کس جلو نمیرفت و میگفتن مسئولیت داره. باعصبانیت فراوان رفتم سمتش و فریاد زدم:

- خودم جا به جاش میکنم. خودم صورتشو پاک میکنم، خودم لباسشو عوض میکنم فقط شما عملش کنین!

دکتر گفت: بسیار خوب! یه اتاق به این آقا بدید با لوازم مورد نیازش. اتاق عملم حاضر کنین.

الینا رو بردم توی اتاق اول صورت خونیشو پاک کردم. بعد پیرهن پارچه ایه صورتی رنگ رو از میز برداشتمو گذاشتم کنار بدن بی جون الینا. شروع کردم به درآوردن لباسش ... بدن سفید و ظریفی داشت ولی این بدن شکننده، پر جای زخم بود. اگه من بجای پدر الینا بودم، عمرا اگه میزاشتم بچم به این روز بیفته. اگه این بدن سهم من باشه دنیامو بپاش میریزم نه اینکه... اه! خود احمقم نصف این زخمارو رو بدنش گذاشتم چی میگم آخه؟؟ ولی اگه زنده بمونه قول از استادیش انصراف بدم و اگر زنده بمونه و اشتباهم جبران ناپذیر باشه میرم یجای دور که کسی ازم خبر نداشته باشه و خودمو میکشم تا هیچ کس نفهمه و حقیرانه بمیرم... گذاشتمش روی تخت اتاق عمل. از اتاق بیرون اومدم و بیقرارانه منتظر تموم شدن عمل بودم. بعداز سه ساعت انتظار بالاخره دکتر بیرون اومد و با هن و هن عرق روی پیشونیشو پاک کرد. من هیچ چیز برای گفتن ندارم. رفته کما و اگه تا پنج روز دیگه هیچ پیشرفتی نداشته باشه و حرکتی نکنه، دستگاهارو از بدنش جدا میکنیم و اون بدون دستگاها زنده نمیمونه. ولی اگر حرکتی بکنه میشه امیدی داشت. سرعت طپش قلبش خیلی پایینه و دو مرتبه ایست قلبی کرده و احتمال وقوع ایست قلبی دوباره زیاده. دیگه از دست من و پرستارا کاری برنمیاد. بستگی به روحیش داره که فکر نکنم جواب مثبت به این عمل بده...

انگار آب یخ ریختن روم.... اون دستم امانت بود نه اسباب بازی...


[ بازدید : 28 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 1 مرداد 1396 ] [ 22:15 ] [ @ElS ]

فصل2

با بی حوصلگی پا شدم و شروع کردم ب گشتن جنگل. انقدر تو خودم بودم ک اصلا نفهمیدم گم شدم. فقط میرفتم چون خیلی از همه حرسی بودم. کاش میمردم از دستشون راحت میشدم. تشنه و گشنه میرفتم تا رسیدم به یه رودخونه ی سرد و زلال. دیگه هیچی نفهمیدم. توی اون گرما پریدم توی آب سرد. جیگرم حال اومد. خنگ بازیه زیادی در اوردم درحالیکه اصلا حواسم به طعمه یک خرس بودنم نبود. بعدازینکه کلی آب خوردم و حالم بد شد خسته از رودخونه درومدم و سعی کردم از صخره ها بالا برم تا گروهمونو پیدا کنم. بعد از نیم ساعت هن و هن کردن رسیدم و دراز کشیدم تا نفسم بالا بیاد. در عین ناباوری من خرس دقیقا اومد بالاسرم. از ترسم جیغ بنفش کشیدم و هلپ (help)گویان رسیدم لب صخره. خدایا من غلد کردم گفتم مطمعنننم ک زنده میمونم من بچم تو بزرگی واس چی گوش مالیم میدی خوب هرکسی زندگیشو دوس داره دیه.. خدااااا تورو خدا تورو جون هرکی میخایش این یابورو ازم دورش کن! خاهش میکنم من هنوز بچم کلی آرزو دارم. خرسه یه پرشی کرد سمتم منو از لب صخره با چنگالاش طوری کشید اینور که کمرم خط خطی بود. بعد پرتم کرد اونور و خودش پرید روم. یه عربده کشید بعد یه چنگ محکم کشید رو صورتم. دهنشو باز کرد و نزدیک صورتم اورد. همون لحظه صدای شلیک اومد. نعره های خرس روانیم کرده بود. ناخاسته جیغ میکشیدم. ی پسری حول و حوش ۲۱سریع به طرفمون اومد وخرس رو از روی من بلند کرد و اونور انداخت. خرس که از روم کنار رفت شروع کردم به خودزنی و موکشیدن. رفتارام دست خودم نبود. پسر سمتم خیز برداشت و یک سیلی جانانه نصیبم کرد. اروم شدم... با اینکه اون پسر اصلا اصاب نداشت و سزم داد میکشید. ازش بدم میومد ولی چه کنم ک زیبا بود. تاحالا سیلی نخرده بودم کتک چرا ولی سیلی نه ک این حق نداشت با من اینکارو کنه. بازوهاش... چه بازوهایی داره حیف ک مال اینه... اخلاقشم چقد قشنگه گند دماغ از وقتی رسیذه داره غر میزنه منم ک هیچی نمیشنوم کر شدم. آخ آخ چقدر عصبانیش جذابه ووووییی

-هووووووی؟ میشنوی با تواما

وحشی دستمو کشیدو دنبال خوش منو کشوند. بابام تا منو دید یه کشیده هم اون خوابودند. دیگه هیچی دیگه ارودومون زهرم شد. فقط بهم گفتن اون آغا بداخلاقه که نجاتت داد، استاد جدیدت آقا کارنه....

وووووویییییی این زندم نمیزاره از وقتی که رسیده فقط چش و ابرو میره بمن خدایا من چه خطایی به درگاه تو مرتکب شدم که همش باید زجر بکشم؟؟؟

******

یه هفته از اون واقعه گذشت و هنوز جای چنگای خرس روی کمرم و صورتم خودنمایی میکنه! کارن اخلاقش قشنگتر شده و اون روی مزخرف و گندش رو نمایان کرد. بابام هم به گه اخلاقیه کارن ایمان آورده. امروز عملیاته... من و کارن تنها توی تالار بقیه میرن عملیات این منو بیچاره میکنه امروز من میدونم.

من هک سیستمهای امنیتی رو انجام دادم کارن هم تدارکات و نقشه کشیش فوق العاده از من بهتره. نصف نیروها نزدیکه ساختمان عملیات مستقر میشن تا موقع پشتیبانی اگه نیرویی زیاد شد، وارد ساختمان عملبات بشن. کارنم مونده از من محافظت کنه. آخه کیم گذاشتن واسه محافظت از من...

بچه ها بعداز سوگند خوردناشون حرکت کردن و رفتن. موندیم من و کارن تنهای تنها... کارن امروز خیلی وحشی تر از هر روزشه و یه بلایی سرم نیاره ول نمیکنه. سعی میکنم زیاد سمتش نرم تا اونم با من کاری نداشته باشه... بی سیم رو فعال کردم. موقعیتاشون رو اعلام کردم و اینکه الان باید چکار کنن رو. یک دفعه اینترنت قطع شد و این یعنی رو هوا بودن عملبات وترس شدید من از لو رفتن عملیات. سریع رفتم به کارن موضوع رو گفتم. کارن هم ترسو بود هم کله خر بخاطر همین استرس شدید گرفتتش و سریع تمام احتمالات لو رفتگی رو چک کرد. خوشبختانه جواب منفی بود. کارن یکم اتصالات وای فای لپ تاپ رو چک کرد و فهمید اشتباه از منه. با تشر بهم توپوند. منم چون استرس زیادی بهم وارد شده بود سر اون کله خر داد زدم خوب استرس عملیات داشتم که چی؟ به چه حقی سرم داد می زنی یابو؟ اشتباهی مرتکب شدم که جبران داشت مگه حیوونی حالیت نیس؟

رفتم زیر مشت و لگدهای بی اندازۀ کارن. کارن خیلی هیکلی بود و من در مقابل اون یه نوزاد بودم. کارن دست آخر هلم داد و گفت: دفه آخرد باشه واسه من بلبل زبونی میکنی... سرم خورد به میلۀ راه پلۀ سالن بالا... درد عجیبی توی سرم پیچید. از هوش رفتم و لحظۀ آخر صدای کارن برام تکرار میشد


برچسب ها: تنفر با چاشنی عشق ,
[ بازدید : 39 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 1 مرداد 1396 ] [ 11:28 ] [ @ElS ]

فصل1

فصل1

من فقط دوازده سالمه! چرا باید زیر مشت و لگدهای سه تا مرد هرکول کتک بخورم. یه مرد قوی که حرفه اش توی بوکس باشه از پس اینها برنمیاد چه برسه به اینکه من دختر دوازده سالۀ بی زور و بی دفاع اونم نه یکی نه دوتا بلکه با سه تا مرد گنده مبارزه کنم! سه روزه که دارم کتک میخورم ولی نمیتونم اینارو از پا دربیارم. اگه فرداهم نتونم کاری کنم منو میفرستن یتیم خونه و نمیزارن من پیش پدرم باشم. البته بابام خودش نمیزاره تو گروه باشم و میفرستتم یتیم خونه! کاش به حرفاش گوش میکردم و ایران میموندم. لااقل اونجا پیش دوست و آشنا میموندم و مجبور نمیشدم حقیرانه توی کشور غریب برم یتیم خونه! ماکان تنها کسیه که بین این سه نفر میشناسم. نسبت به اون یکیا منو کمتر میزنه البته بهم فرصت میده که کسیو بزنم ولی من جونی تو بدنم نمونده که بخوام استفاده کنم. درد بدی توی سرم پیچید و از هوش رفتم!

***********

دائم دارم به حرف های امروز بابا توی بیمارستان فکر میکنم. صدای بابا پشت سرهم تو گوشم تکرار میشه: خیلی بی عرضه تر از اونی هستی که فکرشو میکردم! به تو هشدار داده بودم اگه نمیتونی این سختی هارو تحمل کنی نیا آمریکا! بس که یه دنده و لجبازی گفتی نه من فقط میخام با بابام باشم. من نمیتونم بدون بابام زندگی کنم و ازین چرت و پرتا... همون موقعشم بهت گفتم الینا تو یه دختری! تو نقطه ضعف گروه مایی. هرکی بخاد کاری کنه تو رو نشونه میگیره! فعلا ضعیفی بهت یک روز مهلت میدم استراحت کنی پس فردا اگه نتونی در مقابلشون مبارزه کنی و از خودت دفاع کنی، قسم میخورم خودم ببرمت یتیم خونه! قطره اشک لجوجی که تا چند دقیقه پیش توی چشمام خیس میخورد، الان صورتم رو خیس کرده بود! یعنی الان اگه مامان اینجا بود، من انقدر سختی میکشیدم؟ حتی یه زن هم پیشم نیست! بعداز مرگ مامانم هیچ کس موهامو نوازش نکرده. شاید من اضافم و تقدیرم اینه که خودمو تسلیم کنم. صورتم رو خشک کردم و سعی کردم با لپ تاپم با دخترخالم تماس برقرار کنم! بالاخره تماس برقرار شد و من بعداز یه ماه دوباره چهرۀ خندان نسیم رو دیدم. آخ که چقدردلم برای این چهره تنگ شده بود. نسیم مثل خواهرم بود و همیشع درد دلام رو بهش میگفتم. بعد از احوال پرسی شروع کردم به حرف زدن.

*********

( احمد )

با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم! فقط احتیاج به یه مکان ساکت و آرومی داشتم که باخودم کنار بیام. بدون معطلی رفتم سمت قسنگترین قسمت ویلا که هیچ کس اونجا پرسه نمیزد. هیچ وقت فکر نمیکردم من ، احمد صدر اینجوری شکسته بشم. میترسم سرنوشت الینا مثل مادرش بشه و من یک عمر با حسرت و عذاب وجدان زندگی کنم. صدای ماکان منو به خودش جلب کرد؛

- بخاطر الینا انقدر غمگینی؟

- یعنی من بخاطر تنها دارایی زندگیم نباید ناراحت باشم؛

- اون الینایی که من میشناسم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. زمان میبره ولی ساخته میشه.

- اگه نتونه از پس اون دوتا گوریل بربیاید، مجبورم روی حرفم بایستم!

- احمد؟ جون ماکان از یه دختربچه چه انتظارهایی که نداریا! با تمرین از پس ده تا گوریله دیگه هم برمیاد. تو نترس! به اون دوتا گوریل هم میگم مراعات کنن. حالا خوبه؟

فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم. ماکان هم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه من رو با افکارات پریشونم تنها گذاشت. کاش... کاش که اون حرفهای تخریبی رو بهش نمیزدم... کاش...

(دو روز بعد (الینا))

مدام گوشزدهای نسیم توی گوشم تکرار میشد. دو راه بیشتر نداشتم. یه زندگی سرد و بی روحی رو توی یتیم خونۀ آمریکا، چشم به در منتظر یه آشنای نداشته باشم .... و راه دوم اینکه پیش بابام بمونم و زندگی جالب وهیجان انگیز با یه آینده ای در همین منوال داشته باشم! البته اگه بتونم زنده بمونم...

با اولین سیلی به خودم اومدم. من یتیمم! من مادر و پدر ندارم! بی کس وکارم ولی انسانم...

جیغی کشیدم و لگدی به دلش زدم. پام درد گرفت ولی اونم خیلی بد به خودش پیچید... اون ناله میکرد و به خودش میپیچید و من انگار داشتم خالی میشدم ... به اون یکی هم یه لگد خوابوندم... افتضاح پام درد گرفت و اون هم همینطور.. با گریه عصبانیتم رو خالی میکردم و صدای خنده بابا منو به خودش جلب کرد؛ بااینکه عرضه نداشتم ولی حرسم خالی میشد. کنترلم دست خودم نبود کولی وارنه گریه میکردم و سعی میکردم بالگدهای پی در پیم اونها رو از خودم دور کنم. نفس کم آوردم و نشستم با هق هق گریه کردن. به خودم اومدم و دیدم تو آغوش گرم ماکانم! ماکان رفت کنار و لبهای پر از آرامش بابام پیشونیم رو خیس کرد. هیچ آغوشی آغوش بابا نمیشه!؟! عقده ام رو خالی میکردم و تا میتونستم گریه کردم. آخرش هم سردرد گرفتم هم لبام میلرزید. بعدازینکه بابا حسابی نازمو کشید، گریه ام قطع شد و راضی شدم برم آماده شم برای شام. اول یه سررفتم سرویس بهداشتی تا صورتمو آب بزنم. یه نگاهی به قیافۀ وحشتناکم توی آیینه انداختم. صورتم قرمزه قرمزه بود، دماغمم اندازۀ یه هندونه شده بود . چشمای آبیم مظلومانه در اشک نم میخورد. شیر آبو باز کردم؛ مشتم رو پر آب کردم و به صورتم زدم.سردی آب باعث میشدتک تک سلول های صورتم رو حس کنم. بااینکه مورمور میشدم ولی انگار داشتم عین بهار زنده میشدم؛ از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و سریع رفتم تو اتاقم. لباسمو با یه تیشرت و شلوارمشکی عوض کردم. شونه هم برداشتم موهای بهم ریختم رو شونه کردم. هوس کردم موهامو فر کنم! موهامو با اتو فر کردم و صندل های راحتیم هم پام کردم واز اتاق زدم بیرون همه توی تالار غذاخوری منتظرم بودن. رفتم روی صندلی خالی کنار بابا نشستم. خدمتکارا غذاهارو آورده بودن. بیش از پونزده نوع غذا بود. مرغ بریانی، سالاد الویۀ روسیه ای، کالزونه و لازانیا ایتالیایی، تنها غذاهایی بودن که خدایی تشخیص دادم. سرسفره هم کیک پای سیب، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه ، لیموناد، انواع سالادها، دسرپاپ کورن،کرم شاتوت، کافه شکلات.... چون بابام رئیس بود کسی جرئت نداشت بهم چیزی بگه. بخاطرهمین خیلی خوردم. اِاِاِ چرا اسپاگتی رو ندیده بودم؟ اسپاگتی جون بیا بغلم! در حالی که اسپاگتی فوق العاده رو میخوردم، ماکان شروع کرد به ضرضر کردن:

- میخوام درمورد برنامه هامون باهاتون صحبت کنم. خیلی هاتون هنوز نمیتونید عین یه آمریکاییه اصیل حرف بزنید. به همین خاطر میخایم یه کلاس در مورد زبان براتون بزارم. همتون قبل ازینکه بیاید اینجا کلی سختی دیدید کلی تعلیم دیدید خیلی ها حذف شدن و دوباره برگشتن. تا اینجا صلاحیت داشتید ولی باید از این قوی تر باشید. از فردا هرکس به صورت مجزا تست گرفته میشه و سطح بندی میشید. طبق سطح تمرینات داده میشه. فکر نکنید دیگه به اینجا رسیدید راحت شدید و تموم شد. چنانچه دیده بشه نمرۀ قبولی سه فصل زیر 17 باشه، به خونۀ مامانش فرستاده شده. تا به ترم بیست و یکم نرسید، نمیتونید تو عملیات شرکت داشته باشید! ما تک تک فعالیتاتون رو زیر نظر داریم. کسی که بخاد به رئیس خیانت کنه، حکمش مرگه! مطمئن باشید کسی نتونسته تا حالا سر مارو شیره بماله و شماهم نمیتونید. باید بگم خیلی ها تو این راه جونشون رو از دست دادن. کسایی که فکر میکنن عرضۀ لازم رو ندارن همین الان کنار بکشن. اونایی هم که میمونن و بهترین میشن، لایق بهترین ها هستن و زندگی خوبی رو براشون در نظر میگیریم! یه ضرب المثلی هست دقیق یادم نیس ولی یادمه منظورش این بود که هرکس لیاقت داشته باشه زنده میمونه! اونی که لیاقت نداره باید بمیره... دوشیزه الینا برای شماهم پدرتون تصمیم میگیرن و مربیاتون رو ایشون تایین می کنن. درسته که باید از صفر شروع کنین، ولی ما تو عملیاتامون به یه خانوم نیاز داریم! ( و لبخندی معنادار به من زد) میتونید برید تو اتاقاتون.

بی حوصله پاشدم و به عنوان اولین بی تربیت بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم. بعداز نیم ساعت در اتاقمو زدن. در رو باز کردم و باچهرۀ بابا روبه رو شدم. لبخندی زدم و کنار رفتم تا بابا داخل شه. بابا داخل شد و روی مبل تکی کنار حموم نشست. لبخندی زد و گفت: اونجوری که بی حوصله بلند شدی، با خودم گفتم همینی که نزدی تو صورت ماکان خودش کلیه!)) درحالیکه از تعجب ابروهامو دادم بالا پرسیدم: من چرا باید چنین کاری بکنم؟))

- ولی خیلی تو خودت بودی. اومدم ببینم چی شده؟ چی فکر دخترم رو اینجوری مشغول کرده؟

رفتم رو پاهاش نشستم. شروع کردم: بابا؟ یه مدته یه سوال ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده! چرا ما باید از کشورمون بکوبیم بیایم امریکا زبانشو یاد بگیریم؟ چرا باید عملیات های مخفی بریم؟ چرا باید مبارزه یاد بگیریم؟ چرا به منم نیاز دارید؟ )) بابا نفس عمیقی کشید و گفت:

- چون لازمه. چون اگه نتونیم از خودمون دفاع کنیم، کشته میشیم. چون هدف ما چیزیه که با خواستۀ آمریکایی تطابق نداره! چون تو هم میتونی نقطه ضعف باشی هم نقطۀ مثبت برای خیلی از عملیات های سری و مخفی باشی. یه فرشته ای که از چشمام هم بیستر بهش اعتماد داره...!؟!

- بابا؟ ما کار خلافی انجام میدیم؟

- برای دولت امریکا که به ضررشه آره ولی برای ایران نه! یه مسائل امنیتیه که ماله خودمونه ولی امریکا ازمون دزدیده بخاطر همینم اومدیم پسش بگیریم. امریکایی ها اومدن اطلاعاتمون رو در جاهایی که ازش انتظار نمیره پخش کردند. توی بعضی از عملیات ها هدفمون نجات دادنه جون افراد مهمه یا همون کلید این قفل و در بعضی جاها اسنادی ان که سری ان. در همین راستا باید بگم ایرانیایی هم هستن که اینو نمیخوان و باما به جنگ می پردازن.

- بابایی به نظرت بهتر نبود کسایی رو میفرستادن امریکا که مذهبی ترن؟

- یه مذهبیه شش آتیشه محاله بتونه روی افکارش پا بذاره و خلاف دینش عمل کنه! درسته دینمون فرق داره ولی ما ایرانی هستیم. ما مسیحی ایم ولی مسیحیه ایرانی! کشور ایران جمهوری اسلامی و منم برای دینشون ارزش قائلم اما اعتقاداتمون نسل به نسل همین بوده. ما اصیل زاده ایم و اصیل بودن شرطه!

- بابا میشه بگی فردا قراره چه بلایی سرمون بیارین؟

-چندتا از بهترین ها قراره استادت باشن. هرکدوم نوعی شیوه رو بهت یاد میدن که مهارتشون در اون زمینه زبان زده بقیه اس. فعلا خصوصی بهت آموزش میدن قویت که کردن با بقیه طبق سطحت در یه کلاس قرارت میدم. همشون کلاس رزمی نیس. میتونی تو کامپیوتر و هک کردن سیستم های امنیتی هم برترین باشی! فردا فقط آشناییه تمرین بهت نمیدن ولی شاید روزی سه کلاس برات بزارن.

آخ آخ بدبختیام شروع شد

************

کله صبح ساعت 6.5 بلندمون کردن بردن توی سالن. خیلی ها اظافه شده بودن. ماکان شروع کرد به ضر زدن:استادای تست گیر 20 تا هستند. اولین استاد که ریش سفیدمون محسوب میشه ارشاده. کسانی که باید با ایشون برن رو نام میبرم. حدود 60 نفر رو نام برد. انقدر زیاد بودن که حوصله نداشتم گوش بدم کی به کیه و اسم استادا چیه! دست اخر یه استاد موند و من. ماکان لبخندی زد و گفت: دوشیزه این استاد شماست. اسمش امیده! امیدوارم ازش راضی باشین. با اجازه .رفت . امید یه پسره سفید و خوشگل با چشم و ابروی مشکی بود. از چشماش مهربونی موج میزد. سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که اون این سکوت رو شکست: پس دوشیزه الینائی که میگن شمائین! واقعا مثل جادوگرین از بس که زیبایین... نوع حرف زدنش معذبم میکرد. خیلی بد دیدم میزد. باحرس گفتم: بهتر نیست بریم سراغ تمریناتمون؟ انگار به خودش اومد و سریع گفت: بله بله حواسم نبود معذرت میخام. ازم تست گرفت و ایمان آورد که هیچ عرضه ای ندارم. بعداز تست گفت: برای هر فن یکی از بهترین استادا رو نوشتم. میخام باهات مختصری فنون کار کنم تا آبروی باباتو نبری. درحالیکه از صندلی بلند شد گفت : دنبال من بیا!) منم غرزنان دنبالش راه افتادم. کمی باهام کار کرد و بعداز تمرین گفت: خانم خانما باشما رزمی کار نشده وگرنه استعدادتون عالیه! هم زود میگیرین هم حرف گوش کنین و هم بااقتدار و قوی هستید. اگه ادامه بدید ممکن حتی قوی ترین استادهای مرد رو شکست بدید. حوصلۀ ضرضر کردن این یکی رو نداشتم. خیلی ها برای امیدوار کردن دختر احمد چرت و پرت بلغور میکردند. خوب هرکسی بخواد و کلاس بره میتونه رزمی یاد بگیره این دیگه ضایع اس.

*******

تقریبا یه سال و سه ماه از اومدنمون گذشته و من در فنون رزمی کمی جا افتاده بودم. دیگه مطمـئن بودم که زنده میمونم. فردا قراره بریم اردویی خارج از شهر. همه میان تازه قراره یکی از استادای جدیدمو بهم معرفی کنن. امیدوارم آدم باشه! تو این مدت بلاهای زیادی سرم آوردن و تقریبا عادت کردم به چیزهای عجیب غریب . تا الان توی عملیات های زیادی شرکت داده شدم و بیشتر در عرصۀ هک کردن، نقشه کشی، تدارکات و پشتیبانی کمک های مفیدی ارائه دادم. کلاس های فشرده وسختی رو پاس کردم.چون بابام احمد بود، انتظارهای زیادی از من دختربچه داشتند. دلم میخاد به خاطر خودم بهم احترام بزارن ن بابام. دور از چشم بابام بهم هیچ اهمیتی نمیدن. احساس اظافه بودن میکنم. توی اینجا هیچ کس به توانایی های مونث هیچ اهمیتی نمیده و من جزو اون دسته ای هستم ک برای هیچ کس مهم نبودم حتی بابام... اگه مامانمــ زنــــده بـــــود منــــ کـــــمبـــــــود نـــــــــداشــــــتــــــم ... کیه که درک کنه؟؟؟ مامانمم دوسم نداشت که ترکم کرد. خیلی بده مردا مسخرت کنن بگن دخترم مگه انقدر بی سلیقه میشه؟


برچسب ها: تنفر با چاشنی عشق ,
[ بازدید : 39 ] [ امتیاز : 5 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 31 تير 1396 ] [ 15:41 ] [ @ElS ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]